نویسنده: علیاکبر رفوگران
به نام خداي بزرگ
براي نبيرهها و نديدهها
سلام بر تو نتيجه- نبيره- نديدهي عزيزم. اي کاش ميشد همه شما را ميديدم و به رويتان بوسه میزدم و در آغوشتان ميگرفتم؛ ولي افسوس که سهم ما از عمر همين بوده که گرفتيم و رفتيم آنچنانکه همگان را چنين است.
اينک که يادهايي از بودها را از صندوقچهي خاطر به صفحهي کاغذ ميکشم، ظرفِ فرصت از شمار سالها خالي شده و آنچه مانده ليسيدنِ کاسهي عمر است. اکنون که از مرز 87 سالگی ميگذرم و منزلِ آخر را نزديک ميبينم برآنم که پيش از خاموشي چراغ ديدگان و سستي انگشتان، آنچه را به صورت پراکنده يادداشت کردهام تنظيم کنم و آنچه که با اين ضعف حافظه به ياد ميآورم برايت بنويسم. به اين اميد که شايد بخواهي بداني جدّت چه کسي بوده و چگونه ميزيسته است. آري اين نوشته براي توست که در قرني يا قرنهايي از سر مشتاقي يا تفريح آن را بهدست بگيري و بخواني و به يادآوري که تو نيز روزي جد يا جدّهيي خواهي بود براي نوهها و نتيجههايي ديگر و بهخاطر بياوري که به قول حافظ «زمان اين همه نيست» و زمانه را دريابي که تا به خود بيايي برگه اخراجت در منزل چوبين آخر قرار ميگيرد.
باري عمرت دراز باد. ولي دنيا بيوفا است، آنچنانکه شايد در رقص و شادي، پاي نازنينت را بر خاکي که ميکوبي آن خاک همين دستهايي باشد که به خاطرت مينويسد و همين چشمان و مغزي که نگران آينده اين دنيا و زندگي و آسايش تو است.
در طول زندگي هميشه دوست داشتم که دستنوشتهاي و يا خاطره و شعري از گذشتگانم داشته باشم و مطلبي درباهي آنها بدانم. ولي افسوس که بايد اين آرزو را زير بغل بگذارم و به تمامِ تمام شدگان بپيوندم.
توقع مکن آنطور که رسم اتوبيوگرافينويسان است من نيز زندگي خود را بچسبانم به وقايع سياسي و اجتماعي زمان، که من نه سياستگر بودهام و نه با صاحبان مقام سر و کاري داشتهام؛ آدمي مثل ميليونهاي ديگر که کاري و خور و خوابي و در انتها هم خوراکي براي بقاي جانداران ديگر، نميگويم که به کلي در زندگي سياسي و اجتماعي زمان و مکان خود بيتأثير بودهام، زيرا که انسان هر قدر حقير باشد در انتخاب مسير جامعه به سوي نيستي و يا کمال مؤثر است. تو اگر طالب آگاهي از تاريخ سياسي و اجتماعي زمان من باشي کتابهاي زيادي نوشته شده که اگر بخواني رهگشاي ذهنت خواهند بود، بخوان، ولي همه را باور مدار که در نوشتار آنها سلايق و غرايض شخصي بسيار مؤثر است. بخوان و خودت مانند تاريخ به قضاوت بنشين. من گاهي هم مرتکب شعرگويي ميشوم (اين کلمه “مرتکب” از اصطلاحاتي است که دوست فقيد شاعرم مهدي سهيلي بهکار ميبرد. من با مهدي سهيلي دوست گرمابه وگلستان بودم و خاطراتي با او دارم که اگر فرصتي دست دهد چندي از آنها را برايت مينويسم.) اولين بيت شعري که گفتم در سنين کودکي بود که اندرزي برداشت کردم که در کتاب درسي انگليسي خواندم:
هميشه راه بهتر هست در پيش
براي يافتن يکدم بينديش
اين بيت سادهي بچگانه در زندگي خير و برکت زيادي برايم داشته است، زيرا وقتي در امري مردّد ميشدم و يا هرگاه عجولانه ميخواستم به کاري بپردازم با يادآوري اين بيت و تکرار آن و تلقين به خويش راه بهتري را برميگزيدم. اگر چه گاهي نيز با فراموش کردن اين درس بزرگ، تحت تأثير احساس، عجولانه دست به کاري زدهام که ضررش جبرانناپذير بوده است. اشعار من تراوش طبع يک کاسب است و نه يک شاعر واقعي و حرفهيي و اگر در اين دست نوشتهها تعدادي را ميگنجانم به دليل اين است که جدت را بهتر به تو بشناسانم. خوشحال باش که غالب اشعارم در نقل و انتقالات تعويض خانه و مسافرتهاي خارج از کشور همراه با تعداد زيادي از عکسهاي دوران بچگي از بين رفته است و الا مثنوي هفتاد من کاغذ ميشد و حوصلهات بيشتر سر ميرفت. چون صحبت از شعر شد بگذار شعري را که -تقريباً سي سال پيش- سرودهام به عنوان سرآغاز گفتارم بياورم و بعد ادامه بدهم.
بهنام خداوند شعر و سرود
به درگاهش از ما هزاران درود
بهنام خدايي که خلق آفريد
نه پروردگاري که خلق آفريد
بهنام خداوند زندانيان
نه الله جبار زندانبان
بهنام خداي دل افسردگان
نه پروردگار به خون تشنگان
بهنام خداي زعیمِ کريم
نه الله دنيا پرست لئيم
بهنام خدايي که عشق آفريد
و زين موهبت هستي آمد پديد
من يعني: حاصل عشق دو پاکدامن معصوم، در 9 اسفند 1309 هجري شمسي در محلهيي بهنام بازارچه حاجي استاد علي که عامه مردم ميگفتند (بازارچه حاج اوسعلي) به دنيا آمده است. بازارچه حاج اوسعلي نزديک محله خانيآباد در جنوب شهر تهران واقع شده بود. چهارمين فرزند زاييده شده از مادر هستم که قبلاً دو از چهار ما زحمت زندگي کردن را به خود ندادند و با شتاب از دنياي خاکي روي برتافتند و به دنياي باقي گريختند تا مثل من خروارها بار گناه را به دوش نکشند. اين هر دو نامشان محترم بوده که مادرِ مرحومم داستاني از تولد و مرگ آنها نقل ميکرد.
داستان محترمها (خواهرانم)
مادر ميگفت: دومين فرزندي که به دنيا آوردم دختر بود. نامش را محترم گذاشتيم. چند روز بعد از تولد وقتي چشمانش از هم باز شد با وحشت مشاهده کردم که لوچ است. (در قديم بچهها وقتي به دنيا ميآمدند تا چند روز چشمانشان بسته بود) بسيار غمگين شدم. محترم شش ماهه گرديد ولي چشمانش همچنان چپ باقي مانده بود. يکشب بعد از نماز عشاء به شدت گريستم و خطاب به خداوند تضرع کنان گفتم اگر شوهرم و پسرم لوچ هستند غمي نيست، مرد هستند و نيازي به زيبايي چهره ندارند؛ ولي اين دختري که به من دادهاي با اين چشمانِ چپ، روزگارش سياه ميشود و روزگار ما را هم سياه ميکند. يا چشمانش را راست کن و يا او را از من بگير. چند شب بعد محترم فوت کرد و من به جاي اندوه، سجدة شکر به جا آوردم. يکسال ديگر دختري بدنيا آوردم که بسيار زيبا بود نام او را نيز محترم گذاشتم. محترم هر روز که ميگذشت زيبا و زيباتر ميشد. چشماني داشت مانند ديدگان آهو، درشت و سبز و مژههايي آنقدر بلند که من يکبار ناچار شدم سر آنها را بچينم. هر کس او را ميديد از تعجب چشمانش باز ميماند. پدرش هر روز او را بغل ميکرد و اِن يکاد در گوشش ميخواند و مرتب ميگفت تبارک الله احسن الخالقين. چندين دعاي وان يکاد و نظر قرباني به او آويخته بوديم. اما خدا مرا ببخشد و از تقصير من درگذرد. محترم وقتي به شش ماهگي رسيد دقيقاً در همان سن محترم قبلي يک شب چشم زيباش را بست و ديگر باز نکرد و خداوند بدينوسيله مرا که در آفرينشش فضولي کرده بودم تنبيه کرد. اي کاش اين تنبيه به او خاتمه مييافت. بعد از دو پسر: اکبر (نويسنده) و جعفر، وقتي دختري بدنيا آوردم و نامش را فروغ گذاردم او نيز در دوسالگي از دنيا رفت و منِ شکسته دل عاصي به امام هشتم پناه بردم. يک شب تا صبح در حرمش زار زار گريستم و از او خواستم واسطه شفاعت من باشد نزد خداوند و از درگاهش بخواهد که بيشتر از اين مرا تنبيه نکند و از تقصيرم درگذرد. الحمدالله که دعايم به درگاهش مستجاب شد و به دخترهاي ديگرم نزهت و فروغ (دومين فروغ) و سرور سلامتي و شادابي داده و به بلوغ رسانده است.
هرگاه مادرم اين حکايت را بيان ميکرد ديدگان معصومش پر از اشک ميشد و چهرهاش را غمي خاکستري ميپوشانيد که جان ما بچهها را آتش ميزد. خدايش رحمت کند.
پایان قسمت اول