داستان زندگی علیاکبر رفوگران، یکی از مثالهای خلاقیت و موفقیت است. رفوگران، فرزند یک کاسب خوشنام و درستکار بازار است که با ایده و خلاقیتش به موفقیت رسید و بعدها برند بیک را وارد ایران کرد که برای ایرانیان نوستالژیکترین نام در حوزۀ نوشتافزار است. البته مدتی بعد، عطر بیک و محصولات دیگر آن هم به محصولات و تولیدات این مجموعه اضافه شد. نکته جالب این است که عبارت “خودکار” را هم اولینبار همین جناب رفوگران وارد زبان و فرهنگ فارسی کرد. نکته دیگر شعار “فقط بیک مثل بیک مینویسد” است که یکی دیگر از خلاقیتهای این مدیر با سابقه است. رفوگران یکی از پیشکسوتان کسب و کار و از مردان خودساخته و کارآفرین است که شنیدن داستان زندگی و موفقیتشان از زبان خود ایشان بسیار جذاب و شنیدنی است. مردی است که با صرف فعل خواستن و پشتکار و تلاشی مثال زدنی به یکی از اسطورههای خودساختگی تبدیل شد. آقای رفوگران با خلاقیت و پشتکاری که داشت هنوز هم یکی از شناخته شدهترین کارآفرینان ایرانی است. علیاکبر رفوگران دستی هم در نویسندگی و شعر دارد. ایشان علاوه بر مجموعه شعر “گپی به بحر” رمان “خداداد”، رمان “یادی از بودها” و به تازگی جلد اول رمان “آبجی جمیله” را نوشته که مجموعهای است از خاطرات و به نوعی اتوبیوگرافی ایشان که بسیار خواندنی است. ایشان همچنین سال 1393 کتاب “نمک کلام” را منتشر کرد که مجموعهای است از منتخبهای دو بیتی از اشعار بسیاری از شاعران.
داستان زندگی:
آنطور که بزرگترهای ما به ما گفتند، گویا جد ما در زمان قاجار رفوگر دربار بود. قدیمها در دربار، فرشهای گرانقیمت ابریشمی، جبههای گرانقیمت، ترمه و لباسهایی از این دست در دربار پوشیده میشد و ترمیم آنها باید به دست افراد متخصص انجام میشد. اسم رفوگران از آن موقع روی جد ما و فامیل ما ماند. نمیدانم این شغل رفوگری شغل پر درآمدی هم بود یا نه. این را به ما نگفتند اما لابد اینطور بود. اجداد ما اصالتاً اصفهانی بودند و بعد پدرِ پدر ما با شخصی به نام قیصریه، در دالانی به نام امینالملک، شریک و مشترکالمال بودند. یک سر این دالان در بازار کفاشهاست و سر دیگرش در بازار بزرگ و بازار زرگرها و چمدانسازها. پدربزرگ ما و این آقای قیصریه در این بازار شروع به تجارت میکنند. جنسهای ایشان هم آن موقع از روسیه و باکو میآمد و کار آنها هم بیشتر در حرفه نوشتافزار بود. البته در آن موقع نوشتافزار حرفه جدایی نبود و با اجناس دیگری چون خرازیجات مخلوط بود، اما الان دفترجات خودش یک رشته شده و ابزار نوشتن رشته دیگر و لوازم دفتری و اداری که عبارت است از فکس و ماشینهای فتوکپی و چیزهایی از این دست است، یک رشته جدا. آن موقع اینها نبود. به پدر پدر ما که میرسد، فرزندان دیگر به تجارت روی میآورند. عموی پدر من و پدر پدر من و آقای قیصریه شریک شدند و به تجارت پرداختند. عموی من نام فامیلش را به تحریریان عوض میکند. یکی از برادران من هم فامیلش را میگذارد آسیم، اما من اسمم را تغییر ندادم و همان رفوگران ماندم.
بگذارید یک ماجرای بامزه تعریف کنم. برادر بزرگم حاج عباس آقا گفت من دارم اسمم را عوض میکنم میگذارم آسیم. پرسیدم چرا؟ گفت: رفوگران اسم قشنگی نیست. آن موقع الیزابت تایلور بازیگر روز جهان بود. گفتم: عباس آقا، شما میدانید گرانترین بازیگر زن دنیا اسمش الیزابت تایلور است؟ تایلور یعنی خیاط. رفوگر که مقامش از خیاط هم بالاتر است. حاج عباس آقا هم خندید. من به ایشان گفتم چون من مکاتباتم را با این اسم انجام دادم، بهتر است اسمم را تغییر ندهم. خلاصه آنکه حالا ما را هم رفوگران میشناسند هم تحریریان و هم آسیم.
خلاقیتی که مستقلم کرد و من تاجر شدم
من نسل سوم نوشتافزار هستم. یعنی پدر پدر من، پدر من و بعد هم من و برادرم. وقتی من چهارده پانزده سالم بود به بازار آمدم و شاگرد پدرم شدم و از ایشان حقوق میگرفتم و کم کم ابتکاراتی کردم و توانستم موفق شوم. آن موقع به این فکر کردم حقوقی که پدر میدهد کفاف زندگیام را نمیدهد و من باید کاری بکنم و سرمایهای از خودم داشته باشم. در یک دورهای پدر یک پارتی مداد از ژاپن خریده بود. بر خلاف این سالها، در آن سالها جنس ژاپنی خیلی خراب بود و اسم جنس ژاپنی مترادف بود با جنس بنجل. حتی از اسم جنس چینی الان بدتر. چین جنس خوب هم دارد اما تاجرهای ما میروند جنس ارزان و بنجل چینی را میخرند. گویا در آن سالها ژاپن جنس خوب نداشت و این جنسهای بنجل و ارزان را در دنیا پخش میکردند.
ساعتهایی از ژاپن میآمد که به کیلویی معروف بود، از بس ارزان بود. داشتم از مدادهایی میگفتم که پدر از ژاپن وارد کرده بود. کیفیت این مدادها خیلی بد بود و در مدادتراش میشکست، اما شکل قشنگی داشت. روی آن عکسهای زیبایی داشت و میتوانست برای بچهها یک خوشگلی داشته باشد اما نباید بصورت مداد از آن استفاده میشد، چون قابل استفاده نبود و پدر هم نمیخواست آنها را بدست مردم بدهد چون معتقد بود هر کس که از شما جنسی میخرد، باید خیرش را ببیند.
تعداد خیلی زیادی از این مدادها را خریده بود و همینطور مانده بود. من فکر کردم که باید کاری کنم که این مدادها مصرف شود و فکر کردم بخاطر خوشگلی ظاهری آن میتواند به عنوان عروسک مورد استفاده قرار بگیرد. سر دروازه دولت قدیم، یک ارمنی بود و من رفتم به او یک بست سفارش دادم که من دو تا مداد را توسط آن توی هم قرار بدهم. این بست هم از پلاستیک رنگی ساخته میشد و خودش هم شکل خوشگلی داشت. به همان قالبساز هم گفتم که یک کله عصا درست کند تا این جفت عصا برود توی آن و از مجموعه آن یک عصای کوچک 60 سانتی قشنگ ساخته شود. روی این مداد هم که عکسهای خوشگل داشت. تازه ازدواج کرده بودم و یک سری نخ خریدم و دادم خانمم، یک منگوله خوشگل درست کند. خلاصه اینکه با این طرح یک عروسک خوشگل درست کردم که بچهها از آن خوششان میآمد.
به پدر گفتم یک صندوق از آن مدادها بده. گفت: برای چه میخواهی؟ گفتم: چکار داری؟ شما پولش را از ما بگیر. خندهاش گرفت و یک صندوق فرستاد خانه. در زیرزمین خانه این عروسک را سرهم کردیم و آن را ریختم در چمدان و بردم ناصرخسرو.
اول ناصرخسرو یک حراجی بود که به آن اصغرآقا حراجی میگفتند. اصغرآقا یک عده شاگرد داشت که در جاهای شلوغ شهر طَبَق میگذاشتند و جنسهایش را میفروختند. در مغازه اصلیاش خودش ایستاده بود و از همان ساعتهای کیلویی ژاپنی میفروخت. گاهی هم از ما جنس میخرید و میبرد حراج میکرد.
رفتم گفتم: اصغرآقا من یک جنس دارم، میخواهم حراجش کنی.
گفت: چیه؟
چمدان را باز کردم نشانش دادم. جوابم را نداد و به کارش ادامه داد.
گفتم: اصغرآقا با شما بودم.
گفت: بگذار کارم را بکنم.
خیلی ناراحت شدم و گفتم: اصغرآقا یک دقیقه به من وقت بده.
گفت: بگو پسرحاجی.
گفتم: تا شب چقدر کار میکنی؟
گفت: “لااله اله الله”. برای چه میپرسی؟
گفتم: چقدر سود میبری؟
گفت: پنج تومان کار میکنم.
گفتم: این پنج تومان. بگیر و به جای آن ساعتها، این عروسکها را بریز توی طبقت. لوطی بود.
گفت: پول را بگذار توی جیبت. و رفت ساعتها را جمع کرد و آن عروسکها را ریخت توی آن. به مجردی که ریخت توی طَبق، جمعیت مرا پس زد، من دیگر مداد را ندیدم تا زمانی که جمعیت رفت و توی طبق هیچ چیزی نبود.
هر یک عدد را به قیمت پنج ریال فروخت. از لحاظ جنس برای من حدود دو ریال و نیم تمام شده بود، ده شاهی هم اصغرآقا میگرفت و هر کدام دو ریال برای ما سود داشت. زحمت سر هم کردن آن را هم که خود ما میکشیدیم. خلاصه آنکه وقتی آن اتفاق در فروش آن عروسکها افتاد، خوشحالی مرا میتوانید حدس بزنید.
گفتم: اصغرآقا دیدی؟ پول را بده.
گفت: کدام پول؟
اما خیلی زود خندید و گفت: چشم. با من بیا.
دست مرا گرفت و برد به یک قهوهخانه که به آن میگفتند قهوهخانه آینه. قهوهخانه بزرگی بود که غالباً بازاریها و دلالها در آن قلیان میکشیدند. من در عمرم به قهوهخانه نرفته بودم. رفتیم آنجا نشستیم و اصغرآقا گفت: بیا با من برای این عروسکها قرارداد ببند.
گفتم: مال شما. من قرارداد بلد نیستم
گفت: نمیگویم بنویس. با کلام بگو این عروسکها مال تو.
من هم گفتم مال تو.
از جیبش پول درآورد گفت: چقدر میخواهی؟
من گفتم پول نمیخواهم و او اصرار کرد و خلاصه بیست تومان به من بیعانه داد. بیست تومان آن موقع خیلی پول بود. من آمدم به پدر گفتم همه مدادها را میخواهم.
گفت: برای چه میخواهی؟
گفتم: شما چکار داری. این بیست و پنج تومان. ایشان حدود ده صندوق را فرستاد و من بلافاصله رفتم موجودی یک بازاری دیگر را که این مدادها را داشت و روی دستش مانده بود، خریدم. البته ما آن موقع بچه بودیم و به اعتبار پدر این مدادها را به ما داد.
آن موقع در حجره پدر کار میکردم. آن مدادها را خریدم و طوری شده بود که رقبای اصغرآقا در بازار دنبال آن مدادهای بیکیفیت اما قشنگ میگشتند اما معلوم بود که دیگر در بازار وجود نداشت. دو پارتی از آن مدادها آمده بود که یکی از آنها را آن بازاری خریده بود و یکی دیگر را هم پدر من. من هم همه را جمع کرده بودم و شده بودم کارتل آن مدادها (خنده). من اصل سرمایهام را از آنجا بدست آوردم و بعد از آن هم ابتکارات دیگری را به خرج دادم. وقتی یک کار انجام میشود، تقلید میکنند و دیگر سودی ندارد. بعد از آن دیگر این مداد را اینجا سرهم نمیکردند و آن را دراز سفارش میدادند که با همان کلهها از ژاپن میآمد. انواع و اقسام آن نوع عروسک را هم درست کردند. مثلاً من سر آن عصا گذاشته بودم، آنها کله گنجشک زدند و انواع و اقسام اشکال دیگر. همه اینها هم ساخته شده میآمد.
من دو سه کار انجام دادم که سرمایهام اضافه شد. یکی از آنها آلبوم عکس بود. آن موقع یک “گوشه” درست میکردند و عکسها را در آن “گوشه”ها که پشت آن چسب داشت قرار میدادند و میچسباندند. اما الان یک ورق پلاستیک روی آن را میگیرد. من با خانمم در خانه کارگاه درست کرده بودیم و گوشه عکس درست میکردیم. در قوطیهایی مثل قوطی کبریت صد عدد از آنها را میریختیم و به بازار میبردیم و میفروختیم، اسمش هم بود گوشه عکس. کار دست بود که البته ابتکار من نبود و من از مشابه فرنگی آن ساخته بودم. البته آنها ماشینی درست میکردند، اما ما با دست درست میکردیم و برای ما صرف هم داشت. چند تا از بچهها در زیرزمین مینشستند و خانم من هم آنها را سرپرستی میکرد و چون دستشان روان شده بود، تند این گوشهها را درست میکردیم و در بازار میفروختیم. بعد از آن یک جوهر خودنویس درست کردم. بلومتولین میگرفتم و از فیلتر رد میکردیم، شیشه میخریدم و در پلاستیکی سفارش میدادم میساختند و به این ترتیب جوهر خودنویس حافظ را درست کردم. بعد جوهر پلیکان و واترمن آمدند. آن موقع هم بود اما جوهری که ما میفروختیم ارزان بود. آن جوهرها از خارج میآمدند و دو برابر جوهر ما قیمت داشتند.
وقتی که کلمه “خودکار” وارد زبان فارسی شد
در یک روز تابستانی، من به بازار آمده بودم، آقایی به نام بهنام که واسطه آقای کلیمیان بود، به مغازه ما آمد و لای کاغذی که در دست داشت، سه عدد قلم بیک بود. ما شروع کردیم به نوشتن و دیدیم چه چیز خوبی است. بابا نبود. آنها تابستانها ظهر در منزل ناهار میخوردند، نماز میخواندند و میآمدند. پدر آمد و من گفتم آقای بهنام این قلمها را آورده. پدر نگاه کرد و نوشت و گفت: اکبر، اینها چطوری جوهر میخورد.
گفتم: اینها جوهر نمیخورد، “خودکار” است.
من این کلمه خودکار را به کار بردم و روی آن ماند. پدر میگفت: “اکبر آن نمونه خودکار را بیاور.” یعنی نمیگفت آن نمونه که جوهرش خودکار است. ما هم وقتی برای مشتریها فاکتور مینوشتیم، مینوشتیم خودکار بیک و این اسم همینطور روی آن ماند.
اولین بار شخصی به نام بورو آن را ساخته بود. آن نمونهها به ایران نیامده بود. جوهرش چکه میکرد و خلاصه به نتیجه نرسیده بود، اما آقای بیک Bic که در کار جوهرسازی بود، این نمونهها را ساخت و این اسم را روی خودکار با این دیکته گذاشت.
ما دو سه سالی برای این کلیمیها کار کردیم. آنها میخواستند از ایران بروند و نمایندگیهای خوبی هم داشتند. یک روز نماینده بیک از فرانسه آمده بود و این آقای کلیمیان گفت ببر او را در بازار بگردان.
یادم هست در بازار، در مسجد شاه آن زمان به من گفت: فکر میکنی امسال چقدر از این خودکار را میتوانی بفروشی؟
گفتم: ما نمایندگی لوکسو را هم داریم و بیشتر روی آن فعالیت میکنیم اما برای این خودکار باید برای کس دیگری فعالیت کنیم.
گفت: اگر مال خودتان بود چقدر میفروختید؟
ما سالهای اول و دوم، پانصد هزار عدد فروختیم اما من گفتم: من تضمین دو میلیون عدد در سال را میکنم.
او این را شنید و در یک روز، یک تلگراف به این مضمون آمد که شما نماینده بیک هستید. (البته من به آن فرانسوی که نامش لوک بود تضمین دو میلیون در سال را دادم قصد و باورم این نبود که به ما نمایندگی بدهد بلکه منظورم این بود که از کلیمیان برای ادامه کار ما تعهد بگیرد.)
برادرم گفت بخوان ببین چی نوشته؟ من خواندم و موضوع را گفتم. در همین موقع بابا آمد و من خیلی خوشحال، این ماجرا را به ایشان گفتم. اخمهایش رفت توی هم و گفت: باز شیطونی کردی؟ حالا من تاجر شده بودم و در حقیقت موقعی که برگشتم، یک سوم با پدر شریک بودم. تجارت آنجا به نام من بود، اما مغازه به نام حاج میرزا علی آقا تحریریان بود.
خلاصه پدر ناراحت شد مخصوصاً من ماجرای مسجد شاه را گفته بودم و او گفته بود که تو از کجا میگویی ما دو میلیون میفروشیم؟ نباید میگفتی. من گفتم: میدانم این خودکار پیشرفت میکند و میتوانیم بفروشیم. این گذشته بود و بعد که پدر فهمیده بود در اثر این حرف من این نمایندگی را به ما واگذار کردند، عصبانی شد و گفت: این مال مردم است و من نمیخواهم.
گفتم: بابا، آنها ثروتمند هستند و میخواهند از ایران بروند. پدر قبول نکرد و آقای کلیمیان را صدا کرد و ماجرا را گفت و بعد گفت این شیطنت اکبر است و از چشم ما نبین. آن کلیمی باهوش بود و میدانست که این از دستش رفته و خودشان هم که میخواهند بروند، بنابراین با همان لهجه کلیمیاش گفت: حاج آقا، این را از ما بخر. خلاصه آنکه آن موقع، صد هزار تومان به ما فروخت و پدر ماهی ده هزار تومان به او سفته داد.
آن موقع صدهزار تومان خیلی پول بود. آن را هم به اصرار من خرید. میگفت صرف نمیکند، اما من گفتم من تضمین میکنم. زرنگ بود و آب ریخته را فروخته بود. خلاصه ما شدیم نماینده بیک. من قول دو میلیون داده بودم و در همان سال اول حدود چهار پنج میلیون فروش رفت. حدود سال 41 من به پدر گفتم بیا برویم کارخانهاش را راه بیندازیم.
پدر من در اینگونه مسائل محافظهکار بود و خیلی ناراحت شد. گفت: باز به کلهات زده یک کار دیگر بکنی؟ اصطلاحش بود. من سعی کردم از دریچه افکار خودش برایش توضیح دهم. گفتم ما اگر تولید کنیم هم به مملکت خودمان خدمت میکنیم و هم یک عده شاغل میشوند و نان میخورند. خلاصه آنکه پدر قبول کرد و ما دو نفری راه افتادیم و به اروپا رفتیم. پدر تا آن موقع به اروپا نرفته بود. من یکی دو بار رفته بودم. یک بار رفته بودم نمایندگی لوکسور را گرفته بودم که داستانش را در کتابم نوشتهام.
با پدر به اروپا رفتیم. این موقعی بود که در بغداد کودتا شده بود و عبدالکریم قاسم را کشته بودند و ماجراهای جالبی داشت که این هم در کتابم هست.
ما رفتیم و آقای بیک زیر بار نرفت. با پدر در آلمان بودیم که من گفتم: اگر اجازه میدهید من دوباره بروم.
گفت: نمیخواهد. اجازه بده هرچه قسمت است، همان بشود. تو هوس پاریس رفتن کردهای.
گفتم: البته آن هم هست، ولی آدم نباید زود کوتاه بیاید.
خلاصه آنکه من دوباره رفتم، منتهی اینبار یک چمدان کوچک فراهم کردم و توی آن پول نقد فرانسوی که فرانک بود، گذاشتم و به زحمت از بارون بیک وقت گرفتم و رفتم پیشش. گفتم: آقای بیک شما یک ماشین به من بده و یک قالب و من میروم تولید میکنم، اگر چنانچه باب طبعتان بود، ما تولید میکنیم وگرنه ماشین مال من و قالب را هم مجانی برمیگردانم، کرایه هم با خودم. این هم پولش. چشمش که به پول نقد افتاد، خوشش آمد. نقطه ضعف اروپاییها را میدانستم.
خندهاش گرفت و خلاصه آنکه معادل پول را حساب کرد و سه ماشین و سه قطعه قالب در نظر گرفت که به ایران بیاید. ما هم برگشتیم تهران و من در تهرانپارس یک زمین خریدم و یک شرکت درست کردیم به نام “شرکت صنعتی قلم خودکار بیک” که در آن 33 درصد من، 33 درصد برادر بزرگم حاج عباس آقا و 34 درصد هم پدر سهامدار بودیم. به احترام، یک درصد بیشتر را به ایشان دادیم. کارخانه را در تهران نو راه انداختیم و بعد منتقل شدیم به جای دیگر که ماجرایش مفصل است. زمانی که با پدر پیش بارون بیک رفته بودم، گویا آمریکا هم شروع کرده بود، خودکار بیک بسازد. بارون یک عدد از این خودکار را درآورد و نوک بدنه کریستال آن را روی میز فشار داد، شکست. انداخت طرف من و گفت: “This is American made” تو میخواهی چکار کنی؟
بعد که ماجرای رفتن دوباره من و گرفتن امتیاز پیش آمد من رفتم به شرکت هوخست آلمان و گفتم میخواهم این را تولید کنم، میخواهم جنس خیلی خوبی به من بدهید.
یک گرید به من معرفی کرد و ما زدیم و نمونه را فرستادیم پاریس. یک تلگراف آمد که شما سریعاً به پاریس بیا، آن موقع رفتن به اروپا خیلی راحت و آزاد بود. خیلی زود رفتم به پاریس به من گفت: من به تو اجازه ساخت میدهم، یک شرط دارد.
گفتم: چه شرطی؟
گفت: به من بگو با چه موادی این را تولید کردی؟
گفتم: “N7000” است، مال شرکت هوخست. مثل اینکه در موادهای خودشان نتوانسته بودند خوب نتیجه بگیرند و گرفتار بودند.
بدین ترتیب ما با کمک شرکت هوخست پیش بارون بیک چهره شدیم و شروع کردیم و موفق شدیم به طوری که در سال 200 میلیون عدد میفروختیم و این خیلی رقم خوبی بود.
شعار “فقط بیک مثل بیک مینویسد” را هم من طراحی کرده بودم. یکی این شعار و یکی دیگر سالها بعد “عطر بیک، عطر جوانی” که هر دو شعار تبلیغاتی خوبی بود.
مرغ را پر میبرد بر آسمان
پر مردم همت است ای مردمان